مهمونی
سلام
پنجشنبه مهرودیا گردهمایی داشتن و ما نیز برفتیم
خداروشکر عمو رسول حالش الحمدلله رو به بهبوده که البته زحمات موناییشو نباید نادیده بگیریم سر نهار میخاسن ظرفارا جمع کنن ظرفا ترشی هارو میزاشتم کنار یکی از بچه ها نبرنشون باز بخوریمشون
خدایی چه مادر هنرمندی دارن مادر عمو رسول دست گلشون درد نکنه . شنبه سمینار داشتم دوستان چه سمیناریییییییییی خفن براش زحمت کشیده بودم بهد تا یکم توضیح دادم استاد گفت بفرمایید ! گفتم استاد من هنوز بحثو کامل نگفتماااا گف خانوم باید وقتو تنظیم میکردیو از این قرا ! وا خو انقد سخت نگیرین دیگههههههه جشن ملی هم که خواب موندم تا از خونه بزنم بیرون حدود ساهت دو شده بود نه کیک به ما رسید نه ساندیس ! تا رسیدم آزادی خلوت خلوت شده بود داشتم برمیگشتم یکی مزاحمم شد گفتم ای خدا نگاه کن ها کیک که نرسید هیش !!! مزاحم مون میشن
دییییییییییییی
نعنایی میگه : هی الامان از تلفنای شب و نصفه شبت پونههههه خو راست میگه دیگه :|
پونه میگه : خوبین بچه ها ؟
بعدتر نوشتم : یه بخشی از تلفنا بخاطر ویراستاری کتابی هست که الان دارم کار ویرایش اون رو انجام میدم یه بخشی هم دوستا دسته گلیم هستن
یه شب دلم برا صبا خانوم تنگ شد زنگ زدم گفتم صبایی من خوابم نمی بره میشه حرف بزنیم ؟ بهد که حرفیدیم گف تفلدی من خواب بود خو :( خوابم پریددددددد :| گفتم خو حالا میخی برات قصه بگم لالا تنی ؟
ده تا جوجه رفتن توو کوچه ...
بهله یه همشین دوستا خفنی هستیم ما:p